سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

مهدی کرمانی

مهدی کرمانی
حاج مهدى كرمانى، پدر معظم شهيدان؛ »عبدالعلى«، »حسن على« و »حسين على«( هشتاد و چهار ساله است. اجدادش كرمانى بود. كه بعدها به محله‏اى - در حاشيه نجف‏آباد - كوچ كرده‏اند. او در محله منارجنبان اصفهان متولد و از هفت سالگى به دامدارى مشغول شده است. مى‏گويد: پدرم كشاورز بود. ما يك گاو و چندتايى گوسفند داشتيم كه خرج خانواده را از طريق آن، تأمين مى‏كرديم. پدرش »رضا« از حاج آقا جلال كه روحانى معتمد و با خدايى بود، خواست تا در منزل، به فرزندانش سواد بياموزد و حاج آقا هر روز به خانه آنها مى‏آمد و درس مى‏داد و مى‏پرسيد. »مهدى« از همان وقت‏ها چرخ دستى خريد. روى آن چغندر پخته مى‏فروخت. خيابان منتهى به خانه جاده‏اى نداشت و او تابستان و زمستان، موقع بازگشت به خانه، تا ساق پاها توى گل فرومى‏رفت و به زحمت قدم از قدم برمى‏داشت. برادرش كه بزرگتر از او بود، به او كمك مى‏كرد. مشكلى اگر داشت، حل مى‏كرد، اما پس از ازدواج او، مهدى به تنهايى براى انجام كارهايش نهايت تلاش خود را مى‏كرد. به سن سربازى كه رسيد در ارتش خدمت سربازى خود را گذراند. - آن زمان، مثل حالا نبود. گاهى چند ماه مرخصى نداشتيم. من اصفهان خدمت مى‏كردم و معمولا تشويقى مى‏گرفتم و چند روز مى‏آمدم مرخصى. تازه تيراندازى و شليك به طرف هدف را يادمان داده بودند. رفتيم ميدان تير. نه گلوله سهميه هر سرباز بود. آن روز بعضى از دوستان ما حتى از ده مترى هم نتواسته بودند درست شليك كنند. خواست خدا بود كه من هر نه گلوله را درست زدم وسط خال سياه. همه سربازها شليك كرده بودند، افسر مافوقى كه به ما كار با اسلحه را ياد داده بود، پنجاه تومان پول نقد و هفده روز مرخصى شد، جايزه‏ى من.« رضاخان برنامه كشف حجاب را با سخت‏گيرى هر چه تمام‏تر. به اجرا گذاشته بود. مأموران در كوچه و خيابان، با خشونت چادر از سر زنان و دختران مى‏كشيدند، بسيارى از پدران، دختران خود را از رفتن به مدرسه منع مى‏كردند. مى‏دانستند داشتن سواد، به قيمت نداشتن ايمان و حجاب تمام خواهد شد. آن روزها »آغابگم« از خانه بيرون نمى‏رفت. - پسرها و همسرش كارهاى بيرون از خانه را انجام مى‏دادند: مادرمان مثل زندانى‏ها سالها تو خانه بود تا اين كه فشار از طرف مأمورها كمتر شد. به چشم خودم تو كوچه و خيابان مى‏ديدم چادر زن‏ها را پاره مى‏كردند يا عباى روحانيون را. كسى هم جرئت دم زدن نداشت. »حاج مهدى« بيست و هفت ساله بود كه دختر مشهدى »حيدر على« را كنار رودخانه ديد. او لباس مى‏شست. سرش پايين بود و با دخترى كه كنار دستش نشسته بود و به لباس‏هاى توى طشت چنگ مى‏زد، صحبت مى‏كرد. مهدى شنيده بود »عمو حيدر على« دختر نجيب و خوبى دارد. دورادور آنها را مى‏شناخت. وقتى به خانه برگشت، از مادر خواست تا »عزت« را برايش خواستگارى كند. آغابگم به خواستگارى دختر رفت و مدتى بعد عزت نصر اصفهانى را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد مهدى درآوردند، با پانصد متر زمين كه مهريه او بود. »حاج مهدى« مى‏خندد و مهربانى نگاهش را تو نگاه همسرش مى‏بخشد. - همين خانه‏اى كه توى آن زندگى مى‏كنيم، مهريه حاج خانم است. خنده‏اش بيشتر مى‏شود. - اگر الان مرا از خانه‏اش بيرون كند، بايد بروم شب را در مسجد بخوابم. حاجيه خانم مى‏خندد و از شرم گونه‏هايش آشكارا گل انداخته است. - اختيار داريد حاج‏آقا! همه چيز ما مال حاج آقاست. حاج مهدى روزهاى خوش زندگى در خانه كاهگلى پدرى را از بهترين ايام عمرش مى‏دادند. - اون موقع آب لوله‏كشى نداشتيم. يه مادى (رودخانه) بزرگ بود كه اكثر زن‏ها توى آب آن ظرف و لباس مى‏شستند. خانه پدرى بزرگ بود و خانواده پدرى، برادرم حسين و دو تا از پسر عموهايم با زن و بچه آن جا زندگى مى‏كردند. محمد على، عباس على، حسن على، غلام على، عبدالعلى، حسين على و على به دنيا آمدند. محمد على كه فرزند ارشد خانواده بود و چشم همه پسرها به رفتار و كردار او در خانه دوخته مى‏شد، از كودكى به خواندن قرآن و نماز اول وقت اصرار مى‏كرد. رفتار او الگوى برادرانش بود. دوره ابتدايى تحصيلى را كه تمام كرد، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد. در فعاليت‏هاى انقلابى با دوستانش به تكثير و پخش اعلاميه مشغول مى‏شد و از برادرانش نيز كمك مى‏گرفت. حسن على، عبدالعلى و حسين على كه از همان ابتدا برادر بزرگتر را پير و مراد خود مى‏دانستند با كمك به او در پخش اعلاميه‏ها و حضور در جلسات مذهبى مسجد، اندك‏اندك به جمع مبارزان و دوستان صميمى محمد على پيوسته بودند. انقلاب كه پيروز شد، »محمد على« به عضويت سپاه درآمد و »عزت« گاه كه نگران بچه‏ها و فعاليت‏هاى سياسى آن‏ها مى‏شد، كنارشان مى‏نشست. از درس‏هاشان مى‏پرسيد و از اين كه كجا مى‏روند و با كى مى‏روند؟ بچه‏ها كه توضيح مى‏دادند، دلش قرار مى‏گرفت. فرزندانش را مى‏شناخت. دست‏پرورده‏ى خودش بودند، اما وحشت از اين كه يك لحظه راه را به خطا بروند و يك عمر پشيمانى بياورند، راحتش نمى‏گذاشت. وقتى جنگ شروع شد، محمد على عازم جبهه شد، براى فعاليت‏هاى دينى و تبليغ. پس از او عبدالعلى بود كه عازم شد. وقتى تن خسته و مجروح، بعد از مدت‏ها به خانه آمد، همه گمان بر اين داشتند كه ديگر نخواهد رفت. اما هنوز كاملا بهبود نيافته بود كه گفت: عازم جبهه است. عزت به مردش نگاه كرد. شايد حرفى بزند. كلامى بگويد و پسر را از تصميم خود باز دارد. اما مهدى فقط زيرچشمى عبدالعلى را نگاه كرد: »خدا به همراهت. خير پيش.« عبدالعلى رفت و در عمليات بيت‏المقدس و در آزادسازى خرمشهر در ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد. حسن على كه درسش را رها كرده و خياط شده بود و در بازار كار مى‏كرد، نيز گفت قصد اعزام به جبهه را دارد مادر با اصرار از او خواست تا ازدواج كند. برايش خواستگارى رفت و جشن عقدكنان گرفت تا پسر دلگرم شود و بماند. اما »حسن على« نماند. عازم جبهه شد. او در عمليات خيبر شركت كرد و دوم اسفند ماه سال 1362 مفقودالاثر شد. خبرش آمد اما پيكرش نه. »حسين على« جاى خالى برادرانش را در خانه احساس مى‏كرد، با شنيدن مارش عمليات و خبر حمله‏هاى رزمندگان به مواضع دشمن، عزمش را جزم مى‏كرد تا به جبهه برود و سلاح بر زمين مانده‏ى برادران شهيدش را بردارد. اما به چهره‏ى مادر و پدر كه نگاه مى‏كرد، زبان به كام مى‏گرفت و هيچ نمى‏گفت، تا آن كه سرانجام براى عزيمت به جبهه ثبت‏نام كرد. وقتى مى‏رفت، قول داد كه نامه بنويسد و تلفن بزند. او رفت و بيست و هفتم شهريور 65 به شهادت رسيد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما